عجب روزهای..
میخواستم بنویسم عجب روزهای سختی که تا ابد فراموشم نمی شود چون قول دادم تلخ ننویسم ننوشتم ولی بشنوید:در حال شیر دادن به جگر گوشه ام هستم زنگ آیفون به صدا در می آید جگر گوشه ام از جا می پرد و نگاه به طرف آیفون می کند منم فورا به خودم می چسبانمش و می گویم خاله است اومده باهات بازی کنه در را باز می کنم استرس تمام این مدت تو چشمهای ناز و حرکات جگر گوشه ا م مشهود است پرستارش بسیار مهربان است خدا را شکر با هزار ترفند از بغل من به بغل خاله(پرستار)میرود خاله کلی سرگرمش می کند منم خدا حافظی میکنم و با چشمان اشک آلود از در خارج می شوم در حالی که صدای درخاستهای جگر گوشه ا م رو میشنوم که دلش می خواد بمونم پیشش مثل همیشه قول میدو زودی برگردم و میروم...
نویسنده :
شیرین
21:56